جدول جو
جدول جو

معنی دست ورنج - جستجوی لغت در جدول جو

دست ورنج
(دَ وَ رَ)
دست ورنجن. سوار. دستبند. دستوار. دستورنجین. دستاورنجن: اسوره من ذهب، دست ورنجهای زرین. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 16 چ 1). او را دست ورنجی زرین در دست کردندی. (تفسیر ابوالفتوح ج 5 ص 16)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
اجرت، مزد، مزد کار و زحمت، آنچه از زحمت کشیدن و رنج بردن به دست آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست ورز
تصویر دست ورز
کسی که کارهای دستی می کند، کارگری که با دست و بدون کمک ماشین کار بکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست ورزی
تصویر دست ورزی
اشتغال به کارهایی که با دست انجام داده می شود، عمل دست ورز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست برنجن
تصویر دست برنجن
النگو، دستبند، حلقه ای که به مچ دست می بندند، دستینه، ایّاره، اورنجن، ورنجن، برنجن، یاره، دستیاره، یارج، سوار، آورنجن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ وَ رَ جَ)
دست بند. دستاورنجن. دست برنجن. سوار. دست اورنجن. (جهانگیری). دستینه. دستواره. (شرفنامۀ منیری). دستوار. اسوار. (مهذب الاسماء). دست ورنج. دست برنجن است که دستینۀ طلا و نقرۀ زنان باشد. (برهان). جباره. زند. سوار. (دهار) : تسور، تسویر، دست ورنجن پوشانیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تخلید، توقیف، دست ورنجن در دست کسی کردن. (دهار) : سرمه است و انگشتری و دست ورنجن و خضاب. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 32)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت. (برهان) (از غیاث) حرفه و پیشه (آنندراج). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب:
بیاموز فرزند را دسترنج
اگر دست داری چو قارون بگنج.
سعدی.
، کاری که با دست کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساختۀ دست:
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک.
فردوسی.
، پول و هرچه بواسطۀ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب. نتیجۀ کوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چو مردان ببر رنج و راحت رسان
مخنث خورد دسترنج کسان.
سعدی (بوستان ص 209).
دسترنج تو همان به که شود صرف بکام
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن.
حافظ.
، کرایه و مواجب. (ناظم الاطباء) ، آنچه از کسب بهم رسد، مزد دست. (برهان) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24). گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری. (قصص الانبیاء ص 21).
چون مشعله دسترنج خود خور
چون شمع همیشه گنج خود خور.
نظامی.
بقارونی قفل داران گنج
طمعدارم اندازۀ دسترنج.
نظامی.
اجری خور دسترنج خویشم
گر محتشمم ز گنج خویشم.
نظامی.
گفت کاین مال دسترنج تو نیست
بخشش تو بقدر گنج تو نیست.
نظامی.
دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی می خورم از دسترنج.
نظامی.
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان کدخدا و بره.
سعدی.
به قنطار زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج.
سعدی.
زو چه رنجی که دسترنج بخورد
گرگ بره برد چه خواهی کرد.
اوحدی (از آنندراج).
، تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت. (غیاث). رنج و زحمت و کوشش. (ناظم الاطباء) :
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج.
فردوسی.
که اندرجهان داد گنج منست
جهان تازه از دسترنج منست.
فردوسی.
سکندر چو دید آن همه کان گنج
که در دستش افتاد بی دسترنج.
نظامی.
بباید چنین گنج را دسترنج
وگرنه من اولی تر آیم بگنج.
نظامی.
درو بیش از اندازه دینار و گنج
نهاده به هر گوشه بی دسترنج.
نظامی.
ولیکن بشرطی که بی دسترنج
به ما بر گشاده کنی قفل گنج.
نظامی.
بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری
روا مدارکه بر خویشتن بیازاری.
سعدی.
مهناء، هنی ٔ، آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
صنعتگر. صانع. آنکه با دست کار کند چون سفالگر و آهنگر و مسگر و کفشگر و درودگر. کارگری که با دست کار کند و چیزی سازد چون نجار. صاحب صنایع یدی. کار دستی کننده. صاحب صنعت دستی:
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ فَ رَ جَ)
دست برنجن. دستینۀ زنان. (ناظم الاطباء). دست اورنجن. دست ورنجن. و رجوع به دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ جَ)
مخفف دست برنجن است و آن حلقۀ طلا و نقره و امثال آن باشد که در دست کنند. (برهان) (آنندراج). و رجوع به دست برنجن و دست ابرنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ رَ جَ)
دستینه ای باشد از طلا و نقره و مانند آن که زنان بر دست کنند. (برهان) (از آنندراج). زیوری است مانند حلقه که زنان بر ساعد پوشند و به هندی کنگن گویند. (غیاث). به فتح باء است برای اینکه فتحه بدل ’آ’ می باشد و اصل دست آبرنجن بوده. (یادداشت مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج در وجه تسمیۀ آن گوید:مرکب است از سه کلمه، یکی دست دوم اورنج مبدل اورنگ به معنی زیب و زینت سوم نون رابطه یا نسبت، و دست ورنجن مخفف و دست برجن به حذف نون مبدل آن، و بر این قیاس پابرنجن و پارنجن و پاورنجن و پااورنجن، پس معنی ترکیبی آن زیب دهنده و آرایندۀ دست و پا بود. - انتهی. دست اورنجن. (جهانگیری). دست آورنجن. دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست ورنجن. دست رنجن. دست برجن. دستورنج. دستورنجین. دستبند. دستیانه. دستانه. النگو. ایاره. جباره. خلد. سوار. شوذق. غن. یارج. یاره:
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر سرخ یکتا دست برنجن.
منوچهری.
خشل، سرهای دست برنجن. داحه، دست برنجن تافته به ابریشم. ذبل، استخوان پشت دابۀ دریائی است و از آن دست برنجن و شانه ها سازند. سوار قلد، سوار مقلود، دست برنجن تاب داده. قلب، دست برنجن زنان. (منتهی الارب). مسکه، دست برنجن از عاج. معصم، جای دست برنجن. (دهار).
- دست برنجن اهل سند، (؟) : صفت ذرور مشکین اخضر، بگیرند سرطان بحری و دست برنجن اهل سند و کفک دریا و سرگین سوسمار. (ذخیرۀ خوارزمنشاهی ورق 287 روی 1 یازده سطر به آخر مانده، از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ جَ)
به معنی دست اورنجن است. (جهانگیری). سوار. دست برنجن. دست ورنجن. دستبند. و رجوع به دست برنجن و دست اورنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ)
عمل دست ورز. پیشه داشتن کارها که با دست انجام پذیرد و با دست ساخته و مصنوع شود نه با ماشین. عمل صنعت دست. عمل صنعت یدی
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ رَ جَ)
دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست برنجن. دست اورنجن. دستینه. (ازناظم الاطباء). رجوع به دست آبرنجن و دست برنجن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ / اُو رَ جَ)
دست آورنجن. دست برنجن. النگو. دست بند:
من از دست دل پرشیون خویش
همی پیچم چو دست اورنجن خویش.
عطار (از آنندراج).
و رجوع به دست آورنجن و دست برنجن در ردیفهای خود شود
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ رَ جَ)
دست اورنجن. دستاورنجن. دستینه بود که زنان در دست کنند. (جهانگیری). دستینه است و آنرا از طلا و نقره و غیر آن هم سازند. (برهان) (آنندراج). دست برنجن. دست آبرنجن. دست ابرنجن. دست ورنجن. دستیانه. دستبند. النگو. سوار:
چنان چون دو سر از هم باز کرده
ز زر مغربی دست آورنجن.
منوچهری.
دست آورنجنها در دست کرده و انگشتری در انگشت. (تاریخ قم ص 302). تسور، دست آورنجن در دست کسی کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ وَ جَ)
دست برنجن، که دستینۀ طلا و نقره و امثال آن باشد. (برهان). سوار. دستاورنجن. دست بند. دست اورنجن. (جهانگیری). دستینه. دستوار
لغت نامه دهخدا
تصویری از دست آورنجن
تصویر دست آورنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست برجن
تصویر دست برجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست برنجن
تصویر دست برنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
کسب و کار و صنعت و حرفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست فرنجن
تصویر دست فرنجن
دستبند سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست برنجن
تصویر دست برنجن
((~. بَ رَ جَ))
دستبند، النگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دسترنج
تصویر دسترنج
((~. رَ))
مزد کار، چیزی که بر اثر کار و تلاش به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
اجرت، پاداش، حق العمل، مزد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند در هر دو دست، دست اورنجن سیمین داشت، دلیل که او رامال و نعمت به رنج حاصل شود اگر بیند که در دست مشرکی دست اورنجن سیمین کرد، دلیل است مشرکی بر دست او مسلمان شود. جابر مغربی
دست اورنجن که دست بند باشد، در خواب زنان را شوهر است و مردان را غم و اندوه و تنگدستی. اگر بیند دست اورنجن سیمین داشت، دلیل که غم و اندوهش کمتر باشد. محمد بن سیرین
دیدن دست اورنجن به خواب بر دوازده وجه است. اول: برادر. دوم: خواهر. سوم: انباز. چهارم: دوست. پنجم: رفیق. ششم: فرزند. هفتم: قوت. هشتم: توانائی. نهم: ولایت. دهم: مال. یازدهم: محبت. دوازدهم: پیشه و زراعت. و دیدن اورنجن در خواب بر پنج وجه است. اول: ریاست. دوم: حکمت. سوم: مکر. چهارم: غم. پنجم: فرزند یا برادر.
اگر بیند پادشاهی دست اورنجن به وی داد، دلیل است که او را فرزندی آید یا برادری. اگر این خواب را زنی بیند، دلیل که شوهر کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
طناب دنباله ی تور ماهگیری
فرهنگ گویش مازندرانی